فریدون مشیری شاعر معاصر


می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود

می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

 

عشق تو بسم بود، که این شعله بیدار

روشنگر شب‌های بلند قفسم بود

 

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت

غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

 

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر

تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود

 

بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست

حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود

 

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق

در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

 

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم

رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود

**************

من سکوت خویش را گم کرده‌ام

لاجرم در این هیاهو گم شدم

 

من که خود افسانه می‌پرداختم

عاقبت افسانه مردم شدم

 

ای سکوت ای مادر فریادها

ساز جانم ازتو پر آوازه بود

 

تا در آغوش تو راهی داشتم

چون شراب کهنه شعرم تازه بود

 

در پناهت برگ وبار من شکفت

تو مرا بردی به شهر یادها

 

من ندیدم خوش تر از جادوی تو

ای سکوت ای مادر فریادها

 

گم شدم در این هیاهو گم شدم

توکجایی تا بگیری داد من؟

 

گر سکوت خویش را می‌داشتم

زندگی پر بود از فریاد من

**************

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را

 

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده سر در کمند را

 

بگذار سر به سینه من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

 

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

 

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

 

تو آسمان آبی آرام و روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

 

یک شب ستاره‌های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

 

بیمار خنده‌های توام، بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب

 تنها تو بمان - شعر نو جام تهی فریدون مشیری

منبع:

setare.com


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها